شما چند سال است که بر بحث شاکِلهشناسی متمرکز هستید. اساسا چه چیزی را در این موضوع دنبال میکنید؟
در این کتاب حرف خودم را میزنم هرچند ممکن است که دیگری حرف من را نپذیرد که مهم نیست. در این کتاب من حرف تازهای زدهام. معتقدم که نظریهپردازی اگر صد جزء داشته باشد یک جزء آن نظریه است. بقیه اجزاء آن بیرون از نظریه و در واقع نظریهشناسی و فرهنگ نظریهشناسی است. ما ممکن است که بنشینیم و مدام ادا دربیاوریم. اما در همهچیز که نمیشود مدام ادا درآورد. ما وقتی بحث نظریهپردازی را مطرح میکنیم، قبل از هرچیز باید فضای نظریهشناسی را درست کنیم که متاسقانه اصلا نداریم. گوهر، گوهرشناس میخواهد. به فرض مثال اگر یک کامیون گوهر داشته باشید، یک پفک روی آن بگذارید و نزد یک کودک ببرید، طبیعتا کودک پفک را برمیدارد و اصلا کاری به کامیون گوهر ندارد. بنابراین اگر ما در جامعه، فضای نظریهشناسی و بحث درباره نظریه نداشته باشیم نمیتوانیم سخن از نظریه و نظریهپردازی بگوییم. ما نظریه کم نداریم، بلکه نظریهشناس کم داریم.
ما در معرفتالنفس جریانی داریم که میگوییم «من عرف نفس فقد عرف ربه» هرچند روی اینکه این جمله از پیامبر(ص) است یا خیر اختلاف است. اما پیامبر میگوید: «اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه» در واقع این به گونهای مشابه همان بیان است. به هر حال ما بحث معرفت نفس یا خودشناسی را در سنت عرفانی، فلسفی، دینی خودمان بسیار داریم. اگر کسی خودش را نشناسد، هیچ چیزی را نمیتواند بشناسد. نه تنها خدا را نمیشناسد، بلکه هیچ چیزی را نمیشناسد. کسی که این توانایی را ندارد که به خودش اشراف و قدرت داشته باشد، طبیعتا به بیرون از خودش هیچ گونه توانایی ندارد.
امروزه بحثی به نام ناخودآگاه با پیشینهای حدود 200 سال وجود دارد. یعنی از شیلینگ شروع و تا الان ادامه پیدا کرده و فیلسوف بزرگ این حوزه ژاک لاکان است که در اواخر قرن بیستم فوت کرده است. براساس ناخودآگاه، چیزی به نام روانکاوی و فراروانشناسی پدید آمده است. چرا که در اینجا ناخودآگاه است و دیگر در آن شناختی وجود ندارد. من با صراحت و ضرس قاطع اعلام می کنم که اصلا چیزی به نام ناخودآگاه در وجود انسان نیست. ناخودآگاه در جهانی متولد شده که آن جهان، فاقد خدای خالق است. یعنی آنجایی که خدای خالق نیست، یعنی در جهانی که انسان زیست میکند و در آنجا خدای خالق را حذف کرده است. یعنی همان جهان نیچهای، در آن جهان است که ناخودآگاه متولد میشود.
وقتی ما در هستی غیب، عالم را نادیده میگیریم، آن غیب میخزد و میآید، یا در انسان یا طبیعت قرار میگیرد. این ناخودآگاهی که در انسان مطرح شده، یعنی جای پوشیده و پنهانی که بیرون از اراده و فهم و اختیار انسان است. درواقع به نحوی تجسم همان غیب انکار شده در کل هستی است. یا به نومن کانتی تبدیل میشود و در طبیعت و اشیا میآید. هرانسانی که در این کره خاکی زندگی میکند، اگر خدای خالق را قبول ندارد، بدانید که در دام یک خدای مخلوق است. یعنی هیچ انسانی بی خدا نیست. یا با خدای خالق سروکار دارد، یا با خدای مخلوق. خدای مخلوق چیزی شبیه ناخودآگاه است.
اما منظورتان از شاکِله چیست؟
در واقع دوگونه انسان و دوگونه جهان وجود دارد. جهان نامتناهی که خدای خالق دارد و در نتیجه انسان قدرتمند دارد. انسانِ خلیفه خدا را دارد. این انسان نمیتواند ناخودآگاه داشته باشد. این انسان شاکله دارد. پس شاکله یعنی بخشی از وجود انسان که سرنوشت انسان در آنجا رقم میخورد. اما انسان بر آن میتواند، اشراف داشته باشد. عوامل متعددی روی پیدایی آن شاکله تاثیر دارند که انسان میتواند به فهم و درک آنها برسد و آنها را تحت مدیریت خودش دربیاورد. در حالی که در ناخودآگاه، انسان محکوم احکام ناخودآگاه است و موجودی کاملا بی اراده و اختیار و مچاله شده که من به آن ابژه منهدم میگویم است.
نظر شما این است که خدای مخلوق، انسانی مجبور دارد؟
بله، برای اینکه خدای مخلوق خشن و خشک است. فقط صفات جلال و جبروت دارد و فاقد صفات جمال است. خدای خالق واجد هر دو دسته از صفات است. یعنی هم جمال دارد و هم جلال. در این حالت ما دو انسان داریم: انسان ناخودآگاه و انسان شاکله. من در این کتاب در برابر انسان ناخودآگاه که محصول یک اندیشه و تفکری است که فاقد خدای خالق است، انسان شاکِله را گذاشتهام. من به سهم خودم دوست دارم انسان شاکله باشم و این انسان را میپسندم. چرا که میخواهم در جهانی زیست کنم که خدایی خالق دارد و میخواهم خلیفه آن خدا باشم. قدرتمند باشم که بتوانم بر خودم احاطه و اشراف داشته باشم، میتوانم کتاب سرنوشت خودم را با سرانگشتان خودم بنویسم. نمیخواهم عواملی بیرون از من، برروی من اشراف و احاطه داشته باشند و من در زیر جبر و سیطره اراده و خواست خشک و خشن آنها باشم و آنها من را بسازند.
کتاب «شاکِله شناسی» یک بحث درون دینی است؟
روایتی که الان من چاپ کردهام در مقدمه آن آوردهام و شاکلهای که در این کتاب مطرح شده است، روایت درون دینی است. یعنی براساس همین معتقدات و ایمانیاتی که داریم تنظیم شده، اما یک روایت بروندینی هم دارد که مقدمات آن را فراهم کردهام، اگر فراغتی حاصل شود آن روایت بروندینی را هم مینویسم.
اما واقعیتهایی اجتماعی و جبرهای اجتماعی که گورویچ هم به آنها اشاره میکند واقعیتهایی است که نمیتوانیم آنها را انکار کنیم. آنها را در کجای این معادله میگنجانید؟
بحث آن هم مطرح شده است. البته تلاش کردهام، در این سیصد و هفتاد صفحه این جوانب را ببینم. توجه کنید که بحث جبر و اختیار که در سنت ما بوده و بیشتر به سمت مشیت الهی است و بعد به سمت جبرهای دیگری رفته، در روزگار جدید درباره انواع جبرها مانند جبر تاریخ، جامعه و حتی جبر ژن را به آنها اضافه کردهایم. من به این جبرها قائل نیستم، منظورم این نیست که عوامل بیرونی را منکر میشوم. نه خیر این عوامل وجود دارند، اینها واقعیتاند. اما اینکه انسان محکوم به احکام این جبرها باشد، مطلقا به هیچ وجه قابل قبول نیست. هرچند بحث جبر به نتیجه نمیرسد. اما اگر بحث را عملی کنم، در واقع ما به آن مقدار از اختیار که بتوانیم با آن مسئول سرنوشت خودمان باشیم احتیاج داریم. بله درست است عالم جبر است، اما من به مقداری از اختیار نیاز دارم که خودم را مدیریت کنم و قابل سرزنش باشم. من آن مقدار از اختیار را دارم که بتوانم سرنوشت خودم را بنویسم. این را مولانا به شکل ساده گفته است. ضمن اینکه بحثهای زیادی درباره جبر و اختیار کرده است. اما برای اینکه فاصلهای بین ما و آن بحثها بیندازد و بتواند خداگونهای و خلیفه الهی را به ما به عنوان یک انسان بدهد میگوید: «این که گویی این کنم یا آن کنم، خود دلیل اختیار است ای صنم» در واقع این همان حداقل است. در صورتی که من خیلی بیشتر به اختیار قائلم.
همچنین ابن عربی در اینجا بر چند متن روایی بسیار تکیه کرده است. یکی از این موارد همین بحث خلیفه الهی انسان است. خدا انسان را خلیفه خودش آفریده است، بعد ما با یک علم و دانش ناقص، انواع جبرها را میخواهیم برای انسان درست کنیم و او را به زنجیر بکشیم. دوم بحث صورت الهی انسان است؛ خلقالله آدم علی صورتهم که در متون روایی هم آمده است؛ خدا انسان را در صورت خودش آفریده است. وقتی خدای عالم، انسان را به صورت خودش آفریده به هیچ وجه ما نمیتوانیم جبر را در انسان ببریم. در یک سطح عوامل بیرونی میتوانند بر انسان تاثیر بگذارند، اما انسان آنقدر اقتدار دارد که سرنوشت خودش را بنویسد. به ویژه همت در انسان معادل اراده الهی است. خداوند به هر چیزی که اراده و مشیتش تعلق بگیرد آن را میتواند پدید بیاورد و آن را موجود کند. پس معادل آن اراده در انسان همت است و انسان با همتش میتواند هرچیزی را پدید بیاورد. انسان میتواند هر لحظه هرچیزی را خلق کند و حتی خودش را بسازد. این بحث را در این کتاب مطرح کردهام.
در این اثر چه مولفههایی وجود دارد که میتواند آن را از دیگر کتابها متمایز میکند؟
بحث دیگری که در این کتاب مطرح است بحث قابلیت است و گفتهام که انسان اگر در عرصه آگاهی ظرف قابلی خودش را پر کند، در آن حالت در عرصه رفتار و شخصیت میتواند خودش را خلق کند. آن موقع است که میتواند فاعلیت خودش را نشان بدهد. بحثهایی که در این کتاب مطرح شده هم جدید است و همه حرفهای خودم است. در این کتاب حتی یک رفرنس وجود ندارد. هرچند بعضی افراد به این موضوع اشکال گرفته اند. اما به نظرم چه اشکالی دارد، چرا که من در آنجا حرف های خودم را زده ام. یعنی تمام آن حرفها به بنده برمیگردد، شاید عیب و نقصهایی هم داشته باشد. باید بگویم که آنچه در این کتاب مطرح شده گام و حرف اول در شاکلهشناسی است. این گام اول میتواند متزلزل باشد، میتواند عیب و نقص هم داشته باشد.
اگر بخواهیم سنت خودمان یعنی فلسفه و عرفان و... را امروز با زبانی که هم برای دیگران قابل فهم باشد و هم اینکه آن را عملیتر و اجراییتر کنیم، در واقع این کتاب یکی از گامهایی است که در این زمینه برداشته شده است. بنده معتقدم که مباحثی که در سنت ما آمده، با یک انحنای انطباقی با مسائل امروزمان ارتباط برقرار می کند. ما یک سنت عظیم داریم که آن را خاک گرفته است و یک شکاف عظیمی بین سنتمان و نسل های امروزمان افتاده است. به خاطر همین حفره و شکاف است که اندیشه های دیگران در اینجا نشسته است. این اندیشه ها باعث انفصال ما از سنتمان شده است و ما ضرورتا برای اینکه بتوانیم در این روزگار زیست کنیم باید راه حل های بومی برای مسائل مان پیدا کنیم. هرچند اشتراکات انسانی با دیگران داریم و راه حل هایی شبیه هم می توانیم داشته باشیم، اما در جایی که مسائل بومی داریم، راه حل های بومی نیاز داریم.
نظر شما